پروانه و پسرک
~1h
پروانه توانش نبود به خدا گفت چرا اين همه تشنگي مگر نمي بيني بندگانت را مگر نميشنوي صدايشان را. خدا گفت صبور باش و منتظر! پروانه بالي زد از خنكاي كلام خدا.
پروانه توان پرواز نداشت. روي درختي كه از تشنگي خشكيده بود كز كرده بود چشمانش را به دور دستها انداخت همه جا بيابان بود و بيابان. خشكي بود و خشكي و تشنگي كه زمين برايش له له مي زد و صداي زمين و درختان و آن موچههايي كه به سختي سخن مي گفتند و مي دانستند كه فقط خدا صداي تشنگيشان را مي شنود.
پروانه خواست صبور باشد به رضاي خدا، بنده باشد به مشيت خدا و پروانه باشد براي خدا.
از دور جوانكي مي آمد خسته و رنجور تشنه و گرسنه زير سايه درخت لم داد تا دمي بياسايد از خستگي قمقمهاش را باز كرد تا آبي بنوشد اما آبي نمانده بود و چشمانش سياهي مي زد از تشنگي.
پروانه توانش نبود به خدا گفت: چرا اين همه تشنگي مگر نمي بيني بندگانت را، مگر نميشنوي صدايشان را.
خدا گفت: صبور باش و منتظر! پروانه بالي زد از خنكاي كلام خدا.
آفتاب چرخيد و چرخيد تا به وسط آسمان رسيد. تمام گرمايش را تمام نورش و تمام غرورش را به زمين تاباند. درخت سايه از صورت جوانك دريغ كرد. پسرك تكاني خورد نگاهي به آسمان كرد و در آن باران عطش لبخند زد. پسرك دستانش را به زمين زد آنرا بر صورت كشيد و دستانش را خاك ماليد. پروانه متحير بود زمين هم آسمان هم. جوانك به درخت تكيه داد و آرام آرام بلند شد. رو به سويي ايستاد. پروانه گوشهايش را تيز كرد، زمين هم آسمان هم.
پسرك سلام كرد به خدا به آفريدگارش، و همه شنيدند سلامش را و خدا جواب داد كلامش را ،
پروانه به دور دستها به افق خيره شد. نسيم كه نشان مهر خدا بود وزيد و ابر كه نشان رحمت خدا بود در آسمان نمايان شد و باران كه نشان دوستي خدا بود باريدن گرفت و پسرك نماز ميخواند.